www.iiiWe.com » نوروزانه ـ ۱۲

 گزارش ها   
 

 نوروزانه ـ ۱۲

«آمد نوبهار» تصنیفی با آهنگسازی مهدی خالدی روی سروده‌ای از اسماعیل نواب‌صفاست، که در اواخر دهه‌ی ۱۳۲۰ خورشیدی ضبط شد و در سال‌های پیش از انقلاب بیش از دو دهه در روزهای آغازین سال نو پخش می‌شد. اجرای زنده‌نام استاد نادر گلچین از این ترانه در دهه‌ی ۱۳۵۰ پرآوازه شد. زنده‌یاد محمود خوشنام «آمد نوبهار» را یکی از بهترین نمونه‌های تاریخ نوسازی ترانه و آغازی بر حرکت از سمت تصنیف به ترانه دانسته است ...

تاریخ ارسال: پنجشنبه 12 فروردین 1400

با کلیک یا لمس تصویر زیر، ترانه‌ی «آمد نوبهار» با آوای زنده‌یاد استاد نادر گلچین
به مدت چهار دقیقه برای شما گشوده خواهد شد

«آمد نوبهار» تصنیفی با آهنگسازی زنده‌یاد مهدی خالدی روی سروده‌ای از زنده‌نام اسماعیل نواب‌صفاست، که در اواخر دهه‌ی ۱۳۲۰ خورشیدی ضبط شد و در سال‌های پیش از انقلاب بیش از دو دهه در روزهای آغازین سال نو پخش می‌شد. اجرای زنده‌یاد استاد نادر گلچین از این ترانه در دهه‌ی ۱۳۵۰ پرآوازه شد. زنده‌نام محمود خوشنام «آمد نوبهار» را یکی از بهترین نمونه‌های تاریخ نوسازی ترانه می‌داند. به باور او، در موسیقی ایرانی حرکت از سمت تصنیف به ترانه، با «آمد نوبهار» به پختگی رسیده است. پرویز یاحقی درباره‌ی این تصنیف گفته بود: «آمد نوبهار قطعه‌ی نایابی است که نه در حال حاضر و نه در آینده نظیرش پدید نخواهد شد».




دنباله‌ی داستان ضحاک ماردوش و کاوه‌ی آهنگر و فریدون فرخ

دیروز (۱۱ فروردین) در بازگویی داستان ضحاک و کاوه، به آن‌جا رسیدیم که ضحاک در پی حکومت به شیوه‌ی بیابان‌گردان بر جامعه‌ی ایران بود و برای ادامه دادنِ سنت‌های چادرنشینی خود، می‌بایست مغز جوانان ایران را از کار می‌انداخت. پس جوانان یا می‌بایست می‌ایستادند و مغز سرشان هدیه‌ای می‌شد به حیاتِ حکومتِ صحرانشینان، یا می‌بایست از ترس به کوه‌ها پناه می‌بردند.

ضحاک سالیان دراز به ستم و بیداد پادشاهی کرد و بسیاری از مردم بی‌گناه را برای خوراک ماران به کشتن داد. کینه‌ی او در دل‌ها نشست و خشم مردم بالا گرفت. یک شب که ضحاک در کاخ شاهی خفته بود، در خواب دید که ناگهان سه مرد جنگی پیدا شدند و به سوی او روی آوردند. از آن میان، آن که کوچک‌تر و پهلوانی دلاور بود، بر وی تاخت و گرز گران خود را بر سر او کوفت. آنگاه دست‌وپای او را با بند چرمی بست و کشان‌کشان به سوی کوه دماوند کشید، در حالی که گروه بسیاری از مردم در پی او روان بودند. ضحاک به خود پیچید و ناگهان از خواب بیدار شد و چنان فریادی برآورد که ستون‌های کاخ به لرزه افتادند. پس خردمندان و خوابگزاران را به بارگاه خواست و خواب خود را بازگفت. همه خاموش ماندند، مگر یک تن که بی‌باک‌تر بود. وی گفت: «شاها، گزارش خواب تو این است که روزگارت به پایان رسیده و دیگری به جای تو بر تخت شاهی خواهد نشست. فریدون‌نامی در جست‌وجوی تاج و تخت شاهی برمی‌آید و تو را با گرز گران از پای درمی‌آورد و در بند می‌کشد.» از شنیدن این سخنان ضحاک مدهوش شد. چون به خود آمد، در اندیشه‌ی چاره افتاد. اندیشید که نام دشمن او «فریدون» است، پس دستور داد تا سراسر کشور را بجویند و فریدون را بیابند و به دست او بسپارند. دیگر خواب و آرام نداشت.

مادر فریدون وقتی دانست ضحاک در خواب دیده که شکستش به دست فریدون خواهد بود، بیمناک شد. فریدون را که کودکی خردسال بود، برداشت و به چمنزاری برد که چراگاه گاوی نامور به نام «برمایه» بود. از نگهبان مرغزار به زاری درخواست کرد که فریدون را چون فرزند خود بپذیرد و به شیر برمایه بپرورد، تا از ستم و گزند ضحاک دور بماند.
سالی چند گذشت و فریدون بزرگ شد؛ جوانی بلندبالا و زورمند و دلاور شد، اما نمی‌دانست فرزند کیست. چون شانزده‌ساله شد، از کوه به دشت آمد و نزد مادر خود رفت و از او خواست تا بگوید پدرش کیست و از کدام نژاد است. آنگاه فرانک راز پنهان را آشکار کرد و گفت «ای فرند دلیر، پدر تو آزادمردی از ایرانیان بود. نژاد کیانی داشت و نسبتش به پشت تهمورث دیوبند، پادشاه نامدار می‌رسید. مردی خردمند و نیک‌سرشت و بی‌آزار بود. ضحاکِ تبه‌کار او را به دژخیمان سپرد تا از مغزش برای ماران خورش ساختند. من بی‌شوهر شدم و تو بی‌پدر ماندی. آنگاه ضحاک خوابی دید و اخترشناسان و خوابگزاران گفتند که فریدون‌نامی از ایرانیان به جنگ وی برخواهد خاست و او را به گرز گران خواهد کوفت. ضحاک در جست‌وجوی تو افتاد. من از بیم، تو را به نگهبان مرغزاری سپردم تا تو را بپرورد. به ضحاک آگاهی رسید و خانه‌ی ما را ویران کرد. ناچار از خانه بریدم و تو را از ترس ماردوش ستمگر به البرزکوه پناه دادم.»
فریدون چون داستان را شنید، خونش به جوش آمد و دلش پردرد شد و آتش کین در درونش زبانه کشید. رو به مادر کرد و گفت: «مادر، اکنون که این ضحاکِ ستمگر روزگار ما را تباه کرده و این همه از ایرانیان را به خاک و خون کشیده، من نیز روزگارش را سیاه و تباه خواهم ساخت. دست به شمشیر خواهم برد و کاخ و ایوان او را با خاک یکسان خواهم کرد.» فرانک گفت: «فرزند دلاورم، این سخن از روی دانایی نیست. تو نمی‌توانی با جهانی دراُفتی. ضحاکِ ستمگر زورمند است و سپاه فراوان دارد. هر زمان که بخواهد، از هر کشور صدهزار مرد جنگی آماده‌ی کارزار به خدمتش می‌آیند. جوانی مکن و روی از پند مادر مپیچ و تا راه و چاره‌ی کار را نیافته‌ای، دست به شمشیر مبر.»

از آن سو، ضحاک از اندیشه‌ی فریدون پیوسته نگران و ترسان بود و گاه‌به‌گاه از وحشت نام فریدون را بر زبان می‌راند. می‌دانست که فریدون زنده است و به خون او تشنه. روزی ضحاک فرمان داد تا بارگاه را آراستند. خود بر تخت عاج نشست و تاج فیروزه بر سر گذاشت و دستور داد تا موبدان شهر را بخوانند. آنگاه رو به آنان کرد و گفت: «شما آگاه‌اید که من دشمنی بزرگ دارم که گرچه جوان است، دلیر و نامجوست و در پی برانداختن تاج و تخت من است. جانم از اندیشه‌ی این دشمن همیشه در بیم است. باید چاره‌ای جست؛ باید گواهی نوشت که من پادشاهی دادگر و بخشنده‌ام و جز راستی و نیکی نورزیده‌ام، تا دشمن بدخواه بهانه‌ی کین‌جویی نداشته باشد. باید همه‌ی بزرگان و نامداران این نامه را گواهی کنند.»
ضحاک ستمگر و تندخو بود. از ترس خشمش، همه بر دادگری و نیکی و بخشندگی ضحاک ستمگر گواهی نوشتند. همه‌ی بزرگانِ موبدان از ترس جانشان با ضحاک هم‌داستان شدند و بر دادگری او گواهی کردند. در همین هنگام بانگی از بیرون به گوش ضحاک رسید که فریاد می‌کرد. پس فرمان داد تا کسی را که فریاد می‌کند به نزدش ببرند. او کسی نبود مگر کاوه‌ی آهنگر.

کاوه به جهت ظلمی که به او رفته بود، پا به درگاه ضحاک گذاشته بود و فریاد و دادخواهی می‌کرد. او ۱۸ پسر داشت که ۱۷ تن از آنان به خاطر تغذیه‌ی ماران سرشانه‌ی شاه کشته شده بودند. کاوه فریاد زد که: «فرزندان من همه برای ساختن خورش مارانت کشته شدند و هم‌اکنون آخرین فرزندم را نیز می‌خواهند بکشند». ضحاک شگفت‌زده از دلاوریِ کاوه، فرمان داد تا فرزند او را آزاد کنند و از کاوه خواست که در ازای آزادی فرزندش، او نیز بر دادگری‌اش گواهی دهد. کاوه نامه را پاره کرد و به زیر پا انداخت و بیرون رفت. سران از این کار کاوه به خشم آمدند و از ضحاک پرسیدند: «چرا کاوه را زینهار دادی؟» او پاسخ داد: «نمی‌دانم چرا پنداشتم میان من و او کوهی از آهن است و دست من بر کاوه کوتاه».
کاوه وقتی از بارگاه ضحاک بیرون آمد، چرم آهنگری‌اش را بر سر نیزه‌ای زد و مردم را گرد خود گروه کرد و با آموزش جوانانی که از بند ضحاک به کوه گریخته بودند، ارتشی برای رویارویی با ضحاک فراهم آورد و همگی نزد فریدون رفتند. این نخستین بار در جهان بود که پرچم به دست گرفته شد، تا دوستان از دشمنان بازشناخته شوند. فریدون با دیدن سپاه کاوه شاد شد و آن پرچم را به گوهرهای گوناگون بیاراست و نامش را «درفش کاویانی» نهاد. فریدون پس از تاج‌گذاری پیش مادر رفت و رخصت گرفت تا به جنگ با ضحاک برود. فرانک برای او نیایش کرد و آرزوی کامیابی.



روی تصویر کلیک کنید

فریدون در روز ششم ماه (ایرانیان به روز ششم ماه، «خردادروز» می‌گفتند) با سپاهیان به جنگ ضحاک رفت، تا به نزدیکی اروندرود که تازیان آن را دجله می‌خواندند، رسید. فریدون از نگهبان رود خواست تا همه‌ی سپاهیانش را با کشتی به آن سوی رود برساند؛ ولی نگهبان گفت فرمان پادشاه است که کسی بدون فرمان (مجوز) و مُهر شاه اجازه‌ی گذر از این رود را ندارد. فریدون از شنیدن این سخن خشمگین شد و بر اسب خویش (گلرنگ) نشست و بی‌باکانه به آب زد. سپاهیانش نیز به پیروی از او به آب زدند و تا آن‌جا درون آب شدند که زین اسبان به درون آب رفته بود. چون به خشکی رسیدند، به سوی دژ ضحاک رفتند. فریدون یک میل مانده دژ ضحاک را دید. دژ ضحاک چنان سر به آسمان می‌کشید که گویی می‌خواست ستاره از آسمان برباید. فریدون بی‌درنگ به یارانش گفت که جنگ را آغاز کنند و خود با گرز گران در دست و سوار بر اسب تیزتک، چو زبانه‌ی آتش از برابر دژبانان ضحاک جهید و به درون دژ رفت و نشانِ ضحاک را که جز به نام پروردگار بود، به زیرکشید. با گرز گران، سردمدارانِ ضحاک را نابود کرد و بر تخت نشست. فریدون را در تاریخ ادبیات پارسی به نام «افریدون» و «آفریدن» نیز شناخته‌اند.

هنگامی که فریدون بر ضحاک ماردوش چیره شد، به‌ناگاه سروشی بر وی فروآمده و او را از کشتن ضحاکِ اژدهافش بازداشت و از فریدون خواست که او را در کوه به بند بکشد. در کوه نیز، هنگامی که او قصد جان ضحاک را کرد، سروش دیگربار از وی خواست که ضحاک را به کوه دماوند برده و در آن‌جا به بند بکشد. فرجام آن که، ضحاک به دست فریدون کشته نشد، بلکه او را در شکافی بن‌ناپدید، با میخ‌های گران بر سنگ فروبستند. در روایت شاهنامه، فرجام زندگانی ضحاک روشن نیست، اما آنچه در منابع زرتشتی مربوط به پایان دوره‌ی ساسانی گفته می‌شود، این است که سروش از اورمزد پیام آورد که وی نباید کشته شود، چرا که با مرگ وی از تنش موجودات پلید در جهان گسترش خواهند یافت و از همین رو بود که فریدون وی را در کوه دماوند در بند کرد.


برگرفته از: «سخنان گزیده درباره‌ی فردوسی و شاهنامه»، تألیف ضیاءالدین سجادی؛
به نقل از دانشنامه‌ی ویکی‌پدیا، مدخل‌های «کاوه آهنگر» و «پادشاهی ضحاک»



روی تصویر کلیک کنید


آموزه‌هایی‌هایی از «رهبری سازمانی» در سالی که گذشت
پدیدآورندگان این مقاله برای پاسخ دادن به این پرسش که «مدیران چه درس‌هایی می‌توانند از سال ۲۰۲۰ بگیرند و در سال آینده اجرایی کنند؟» سراغ مشاوران ارشد در MIT Sloan Management Review رفته‌اند؛ که در پاسخ، چندین دیدگاه در راستای این که چگونه رهبران در همه‌ی سطوح یک سازمان می‌توانند متعهد به مراقبت، پرورش فرهنگ‌های حمایتی کار (supportive work cultures) و ایجاد مسیرهای نو در سال ۲۰۲۱ شوند، ارائه شد. با کلیک یا لمس تصویر زیر، این آموزه‌ها پیش روی شما خواهند بود.

روی تصویر کلیک کنید


۱۰ نمونه آپارتمان کوچک با متراژ کم‌تر از ۳۸ مترمربع
طراحی آپارتمان کوچک و پیکره‌بندی عرصه‌های آن در متراژ کم، کار بسیار سختی است. برنامه‌های جامع طراحی داخلی مسکن با متراژهای کم باید بدون کاهش راحتی ساکنان ارائه شود و امکانات رفاهی را به‌آسانی در اختیار کاربران قرار دهد. با کلیک یا لمس تصویر زیر، ۱۰ آپارتمان کوچک به همراه پرسپکتیو درونی آن‌ها و جزییات جایگذاری فضاها و پلان‌هایشان برای شما گشوده خواهد شد.

روی تصویر کلیک کنید



نگاهی ژرف‌تر به فرآیند طراحی محصولات گروه نرم‌افزاری سازه
پیش‌تر (در «نوروزانه‌ی ۶») ویدئویی با عنوان «نرم‌افزار پیشگام» پیش روی شما همراهان ارجمند گذاشته شد،
که در آن، آقای مهندس جمشیدیان (بنیان‌گذار و مدیرعامل گروه نرم‌افزاری سازه) در گفت‌وگو با آقای عسگری (مدیر فروش گروه سازه)، به تشریح تاریخچه‌ی شکل‌گیری، تحولات، ساختار و نگرش حاکم بر گروه سازه پرداختند. امروز و در این نوروزانه نیز با کلیک بر روی تصویر زیر، گفت‌وگوی آقایان مهندس جمشیدیان و دکتر قول‌بیگی (سوپروایزر و ایده‌پرداز گروه) با موضوع «نسل جدید چگونه طراحی می‌کند؟» با مدت‌زمان ۱۴ دقیقه و ۲۴ ثانیه برای شما گشوده خواهد شد.


روی تصویر کلیک کنید



گزینش و گردآوری :
واحد تحریریه و تآمین محتوای وبگاه iiiwe.com